یاری دادن. یاوری کردن. تأیید کردن: گوینده باید که راستگو باشد و نیز خود گواهی دهد که آن خبر درست است و نصرت دهد کلام خدا آن را. (تاریخ بیهقی ص 680). مستنصر ار خدای دهد نصرت ز این پس بر اولیای شیاطینم. ناصرخسرو. انوشیروان اندیشه کرد و بگفت کی دین اهل یمن دین ما نیست تا نصرت ایشان دهیم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94). آسمان بر حسب قدرت شاه را نصرت دهد صورتی باید چنین تا نصرتی یابد چنان. امیرمعزی (از آنندراج). هفتم فلک ایوانت ایوان فلک قصرت ای داده به تو نصرت معمار جهانداری. خاقانی. نصرت که دهد به بدسگالت هرا که برافکند خران را. خاقانی. ، پیروز کردن. غلبه دادن: بی نیازا تو نصرتم دادی بر کسی کو به تو نیاز نداشت. خاقانی
یاری دادن. یاوری کردن. تأیید کردن: گوینده باید که راستگو باشد و نیز خود گواهی دهد که آن خبر درست است و نصرت دهد کلام خدا آن را. (تاریخ بیهقی ص 680). مستنصر ار خدای دهد نصرت ز این پس بر اولیای شیاطینم. ناصرخسرو. انوشیروان اندیشه کرد و بگفت کی دین اهل یمن دین ما نیست تا نصرت ایشان دهیم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94). آسمان بر حسب قدرت شاه را نصرت دهد صورتی باید چنین تا نصرتی یابد چنان. امیرمعزی (از آنندراج). هفتم فلک ایوانت ایوان فلک قصرت ای داده به تو نصرت معمار جهانداری. خاقانی. نصرت که دهد به بدسگالت هرا که برافکند خران را. خاقانی. ، پیروز کردن. غلبه دادن: بی نیازا تو نصرتم دادی بر کسی کو به تو نیاز نداشت. خاقانی
نوردیدن. طی کردن: بدین گونه می کرد ره را نورد زمان زیر گردون زمین زیر گرد. نظامی. ملک فیروزفرمود در شهرها سیاحت باید کرد و زمین ها را مساحت ونورد، هر کجا نظر اختیار تو پسندد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 19) ، مسّاحی. اندازه گیری. (یادداشت مؤلف) ، مبارات. (یادداشت مؤلف) ، نبرد کردن. رجوع به نورد به معنی جنگ و خصومت و ناورد شود: المشاعره، با کسی به شعر نورد کردن. المصابره، با کسی به صبر نورد کردن. (زوزنی)
نوردیدن. طی کردن: بدین گونه می کرد ره را نورد زمان زیر گردون زمین زیر گرد. نظامی. ملک فیروزفرمود در شهرها سیاحت باید کرد و زمین ها را مساحت ونورد، هر کجا نظر اختیار تو پسندد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 19) ، مسّاحی. اندازه گیری. (یادداشت مؤلف) ، مبارات. (یادداشت مؤلف) ، نبرد کردن. رجوع به نورد به معنی جنگ و خصومت و ناورد شود: المشاعره، با کسی به شعر نورد کردن. المصابره، با کسی به صبر نورد کردن. (زوزنی)
کناره جستن و مجال و میدان به حریف واگذاشتن. مقابل نوبت گرفتن: به تو داد یک روز نوبت پدر سزد گر تو را نوبت آید به سر. فردوسی. پیر است چرخ و اختر بخت تو نوجوان آن به که پیر نوبت خود با جوان دهد. ظهیر (از آنندراج). سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت بلبل ضرورت است که نوبت دهد به زاغ. سعدی. ، مجال دادن. فرصت دادن
کناره جستن و مجال و میدان به حریف واگذاشتن. مقابل نوبت گرفتن: به تو داد یک روز نوبت پدر سزد گر تو را نوبت آید به سر. فردوسی. پیر است چرخ و اختر بخت تو نوجوان آن به که پیر نوبت خود با جوان دهد. ظهیر (از آنندراج). سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت بلبل ضرورت است که نوبت دهد به زاغ. سعدی. ، مجال دادن. فرصت دادن
چیزی را صورت چیزی دادن و آنرا بشکل وی در آوردن. مبدل ساختن: آب خوش را صورت آتش مده اندر آتش صورت آبی منه. مولوی. ، در تداول عوام، انجام دادن کاری را. کاری را پایان دادن. معامله ای را خاتمه بخشیدن، دادن سیاهۀ دخل یا خرج. فهرستی از ارقام جزء نوشتن و به کسی دادن. رجوع به صورت حساب شود. - صورت دادن کار دختری را، مهر از وی برگرفتن. بکارت او را برداشتن. - صورت دادن کار زن را، آرمیدن با وی. با او هم بستر شدن: بدو گفتم تو صورت را نکو گیر که من صورت دهم کار خود از زیر. ایرج میرزا
چیزی را صورت چیزی دادن و آنرا بشکل وی در آوردن. مبدل ساختن: آب خوش را صورت آتش مده اندر آتش صورت آبی منه. مولوی. ، در تداول عوام، انجام دادن کاری را. کاری را پایان دادن. معامله ای را خاتمه بخشیدن، دادن سیاهۀ دخل یا خرج. فهرستی از ارقام جزء نوشتن و به کسی دادن. رجوع به صورت حساب شود. - صورت دادن کار دختری را، مهر از وی برگرفتن. بکارت او را برداشتن. - صورت دادن کار زن را، آرمیدن با وی. با او هم بستر شدن: بدو گفتم تو صورت را نکو گیر که من صورت دهم کار خود از زیر. ایرج میرزا
سلام رساندن. نماز گزاردن. (ناظم الاطباء). تصلیه. (دهار). سلام کردن. درود رساندن، درود گفتن. آفرین گفتن. تحیت گفتن: فریدون که بگذشت از اروندرود همی داد تخت مهی را درود. فردوسی. بدادش یکایک درود و پیام از اسفندیار آن یل نیک نام. فردوسی. چو بنشست بهمن بدادش درود ز شاه و ز ایرانیان هر که بود. فردوسی. تهمتن ز رخش اندرآمد فرود پیاده همی داد یل را درود. فردوسی. همه شب ببودند با نای و رود همی داد هرکس به خسرو درود. فردوسی. همی آفرین خواند سرکش برود شهنشاه را داد چندی درود. فردوسی. گه این می داد بر گلها درودی گه آن می گفت بابلبل سرودی. نظامی. که ناگه پیکی آمد نامه در دست به تعجیلم درودی داد و بنشست. نظامی. نوای غریب آورم در سرود دهم جان پیشینگان را درود. نظامی (از آنندراج). ز پیروزی هفت چرخ کبود بسی داد بر شاه عالم درود. نظامی (از آنندراج). مصلی، دروددهنده. (ترجمان القرآن جرجانی). - درود از کسی دادن، سلام او را رساندن: برو وز منش ده فراوان درود شب تیره بگذار ناگاه زود. فردوسی. درودش ده از من فراوان به مهر بگویش که بی تو مبادا سپهر. فردوسی. بدو گفت رو پیش او شادکام درودش ده از ما و بشنوپیام. فردوسی. چو آیی به کاخ فریدون فرود نخستین ز هر دو پسر ده درود. فردوسی. درودش ده از ما و بسیار پند بدان تا نباشد به گیتی نژند. فردوسی. خویشتن شناسان را از ما درود دهید. (از تاریخ گزیده). - درود دادن به مرده ای، تهنیت و رحمت و سلام فرستادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ادای احترام کردن: بیفکند بر خاک و آمد فرود سیاووش را داد چندی درود. فردوسی. - درود دادن دل را، روان را مژده دادن: ز نالیدن نای و رود و سرود ز شادی همی داد دل را درود. فردوسی. ، وداع کردن. - درود دادن تن خود را، دست شستن از جان. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نباید که آئی به خوردن فرود تن خویش را داد بایددرود. فردوسی. ، شکر کردن. سپاسگزاری کردن: که آن کس که آمدفکندیش زود همی داد نیکی دهش را درود. فردوسی. به گستاخی از باره آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود. فردوسی. بدان شارسان اندر آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود. فردوسی
سلام رساندن. نماز گزاردن. (ناظم الاطباء). تصلیه. (دهار). سلام کردن. درود رساندن، درود گفتن. آفرین گفتن. تحیت گفتن: فریدون که بگذشت از اروندرود همی داد تخت مهی را درود. فردوسی. بدادش یکایک درود و پیام از اسفندیار آن یل نیک نام. فردوسی. چو بنشست بهمن بدادش درود ز شاه و ز ایرانیان هر که بود. فردوسی. تهمتن ز رخش اندرآمد فرود پیاده همی داد یل را درود. فردوسی. همه شب ببودند با نای و رود همی داد هرکس به خسرو درود. فردوسی. همی آفرین خواند سرکش برود شهنشاه را داد چندی درود. فردوسی. گه این می داد بر گلها درودی گه آن می گفت بابلبل سرودی. نظامی. که ناگه پیکی آمد نامه در دست به تعجیلم درودی داد و بنشست. نظامی. نوای غریب آورم در سرود دهم جان پیشینگان را درود. نظامی (از آنندراج). ز پیروزی هفت چرخ کبود بسی داد بر شاه عالم درود. نظامی (از آنندراج). مصلی، دروددهنده. (ترجمان القرآن جرجانی). - درود از کسی دادن، سلام او را رساندن: برو وز منش ده فراوان درود شب تیره بگذار ناگاه زود. فردوسی. درودش ده از من فراوان به مهر بگویش که بی تو مبادا سپهر. فردوسی. بدو گفت رو پیش او شادکام درودش ده از ما و بشنوپیام. فردوسی. چو آیی به کاخ فریدون فرود نخستین ز هر دو پسر ده درود. فردوسی. درودش ده از ما و بسیار پند بدان تا نباشد به گیتی نژند. فردوسی. خویشتن شناسان را از ما درود دهید. (از تاریخ گزیده). - درود دادن به مرده ای، تهنیت و رحمت و سلام فرستادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ادای احترام کردن: بیفکند بر خاک و آمد فرود سیاووش را داد چندی درود. فردوسی. - درود دادن دل را، روان را مژده دادن: ز نالیدن نای و رود و سرود ز شادی همی داد دل را درود. فردوسی. ، وداع کردن. - درود دادن تن خود را، دست شستن از جان. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نباید که آئی به خوردن فرود تن خویش را داد بایددرود. فردوسی. ، شکر کردن. سپاسگزاری کردن: که آن کس که آمدفکندیش زود همی داد نیکی دهش را درود. فردوسی. به گستاخی از باره آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود. فردوسی. بدان شارسان اندر آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود. فردوسی
در اصطلاح خیاطی، سرکج و زیادتی یک سوی جامه را کم کم با دوختن مساوی با طرف کم عرض تر کردن. کم کم و رفته رفته از میان بردن فزونی را در دوختن. طوری دوختن که زاید از میان برود. (یادداشت بخط مؤلف) ، خورانیدن. مایعی رااز منافذ جسمی عبور دادن چنانکه روغن را در پوست
در اصطلاح خیاطی، سرکج و زیادتی یک سوی جامه را کم کم با دوختن مساوی با طرف کم عرض تر کردن. کم کم و رفته رفته از میان بردن فزونی را در دوختن. طوری دوختن که زاید از میان برود. (یادداشت بخط مؤلف) ، خورانیدن. مایعی رااز منافذ جسمی عبور دادن چنانکه روغن را در پوست
رای دادن راهنمایی کردن، وا گذاشتن چشم پوشیدن اظهار نظر کردن عقیده خود را درباره مسئله ای بیان کردن، مهلت دادن واگذاشتن: سلطان بسخن او التفات نکرد و فرمود که من ایشان را نظر ندهم
رای دادن راهنمایی کردن، وا گذاشتن چشم پوشیدن اظهار نظر کردن عقیده خود را درباره مسئله ای بیان کردن، مهلت دادن واگذاشتن: سلطان بسخن او التفات نکرد و فرمود که من ایشان را نظر ندهم